کلاغ - شعری از یغما گلرویی
یه کلاغ رو نوکِ دیوار داره قارقار میکنه ! خروسای دِهِ ما عُمریه بیصدا شدن ! مگه میشه گندمُ تو خاکِ خشکُ تشنه کاشت ؟ آی کلاغ ! بازم بخون از دلِ این شبای تار ! میدونم گذشتههات یه اَبرِ خاکستریه ! مگه میشه گندمُ تو خاکِ خشکُ تشنه کاشت ؟
با صدای قارقارش دِه رُ خبردار میکنه !
میگه : « من رنگِ شبم اما شبُ دوس ندارم ،
این صدای منِ که خورشیدُ بیدار میکنه ! »
انگار از وحشتِ لحظههای ما جدا شدن !
دلِ من تنگه از این نِق زدنای کاغذی ،
خروسا جای خدا بندهی کدخدا شدن !
مگه میشه این کلاغِ پَرسیاهُ دوس نداشت ؟
آی کلاغ ! بخون تا ما هم با تو همصدا بشیم !
نمیشه به جای خورشید سه تا نقطهچین گذاشت !
بخون از کدخدای خروسکشِ طلایهدار !
هیچکسی جای خودش نیست توی این بازارِ شام !
توبخون ، جای خروسا خورشیدُ بیرون بیار !
میدونم به چشمِ شب قارقارِ تو سَرسَریه !
اما خورشید که بیاد چشمارُ روشن میکنه !
دِه مالِ ما میشه ، این کدخدای آخریه !
مگه میشه این کلاغِ پَر سیاهُ دوس نداشت ؟
آی کلاغ ! بخون تا ما هم با تو همصدا بشیم !
نمیشه به جای خورشید سه تا نقطهچین گذاشت !