یه کلاغ رو نوکِ دیوار داره قارقار میکنه !  خروسای دِهِ ما عُمریه بیصدا شدن !  مگه میشه گندمُ تو خاکِ خشکُ تشنه کاشت ؟ 
با صدای قارقارش دِه رُ خبردار میکنه ! 
میگه : « من رنگِ شبم اما شبُ دوس ندارم ،
این صدای منِ که خورشیدُ بیدار میکنه ! » 
انگار از وحشتِ لحظههای ما جدا شدن ! 
دلِ من تنگه از این نِق زدنای کاغذی ، 
خروسا جای خدا بندهی کدخدا شدن ! 
مگه میشه این کلاغِ پَرسیاهُ دوس نداشت ؟ 
آی کلاغ ! بخون تا ما هم با تو همصدا بشیم ! 
نمیشه به جای خورشید سه تا نقطهچین گذاشت ! 

